شبی به درازی زمان
حمزه واعظی
حمزه واعظی-شهیدسجادی

ساعت نزدیک 9 شب بود. در دفتر "دردری" مشغول کار مجله بودیم. یکی از دوستان زنگ زد و هیجان زده گفت حادثه ای در بامیان اتفاق افتاده، طیاره ای حامل سران جبهه متحد سقوط کرده اما هنوز معلوم نیست چه کسانی در آن طیاره بوده اند.

بچه ها وحشت زده شدند؛ نشستیم پای تلفن و به هر کس که احتمال می دادیم خبری داشته باشد زنگ زدیم. خبری نداشتند و همه مثل ما نگران ومضطرب بودند. ساعت تقریبا 9و نیم بود که بصیر احمد (دولت آبادی) زنگ زد. قبل از گفتن هر چیزی گفت:"تسلیت عرض می کنم!". گیج شدم. حلقم خشک شد. وحشت زده گفتم:"چه؟...چه شده؟..." با تاثر گفت:"سیدمحمدسجادی..." ادامه اش را نشنیدم، دست و پایم سست شد، گوشهایم جرنگ به صدا در آمدند.

مظفری، پیام، خاوری و محسن همه دور و برم حلقه زده بودند. نمی دانم کدام یکی پرسید که چه شده و به یادم نیست که چه جواب دادم. خیلی سعی کردم خودم را نبازم.
بغض سرد و سنگینی گلویم را می فشرد. به خانه آمدم، بین راه تمام خاطرات گذشته به یادم آمد. هر چه بیشتر فکر می کردم، باورم به رفتنش کمتر می شد. چطور می شود که او با چنین جوانی ای رفته باشد! پاسی از شب گذشته بود که به خانه رسیدم. دلم طاقت نیاورد و رفتم بیرون، بدون آنکه بدانم و بخواهم خودم را دم دروازه خانه خواهرم یافتم. چراغهایشان خاموش بود، ساکت و آرام بودند ومعلوم بود که از خاموشی چراغ و عزتشان بی خبرند. خیابانها و کوچه ها خلوت بودندن اما در دل من شور عجیبی برپا بودبه خانه برگشتم، بچه ها خوابیده بودند، طاقت نیاوردم و بغضم ترکید.

خانمم سراسیمه بیدار شد و به دنبال او فاطمه کوچولو هم. بیچاره دخترم ترسیده بود آمد به بغلم نشست و دستش را به چشمانم کشید:
"بابایی، بابایی! چه شده کی تو ره زده؟"

-دخترم عمو محمد شهید شده، رفته پیش خدا...

خانمم وحشت زده می گوید:"یاحضرت عباس، چطوری؟ ...کجا؟"

-هواپیمایش در بامیان سقوط کرده...

گریه ام بیشتر می شود. فاطمه لحظه ای مکث می کند و می گوید:"بابایی! عمو محمد برمیگرده، گریه نکو...

گفتم:"دخترم عمو دیگه برنمیگرده!"

وبلافاصله گردنم را بغل می کند و می گوید:"بابایی! به عمو محمد مگوم برگرده، دیگه هواپیما سوار نشه...!"

شبی بود به درازی زمان...
برگی از خاطرات- مجله امین شماره سوم