زندگینامه و وصیت نامه شهید سید عبدالحمید سجادی
" یا ستار "

متن زندگی نامه و وصیت نامه عالم عامل ، عارف واصل ، مجاهد نستوه شهید الحاج "سید عبد الحمید سجادی " که در تاریخ 13/4/1366 هنگام عزیمت به داخل کشور به قلم خودش نوشته شده است :
قال الله الحکیم فی کتابه الکریم ، اینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیه ...
غرض از نوشتن سطور آتی تذکرات و یادآوریهایی است راجع به آنچه این حقیر در طول زندگیم بدان مومنانه و مخلصانه پایبند بوده و برای عینیت بخشیدن به آنها و آرمانهایی که در ذهنم می پرورانده ام سر از پا نمی شناختم .
این حقیر " سید عبدالحمید سجادی " فرزند " حاجی سید محمد حسین " متولد دهه چهارم قرن 14 هجری شمسی ( حوالی 1335 یا 1336 ) در منطقه " لعل و سر جنگل " از توابع ولایت غورات به دنیا آمدم ودر کنار سایر افراد خانواده ام با وجود محرومیت هایی که بود در منطقه ای به نام " جنگان " از توابع ولسوالی دایکندی تا سن دوازده سالگی زندگانی کردم و در این میان گهگاهی به مدت یکسال و یا بیشتر و کمتر در " جوقل " و مشغول فرا گیری علوم مقدماتی و " صرف و نحو " و ادبیات خدمت مرحوم والدم و روحانیون محلی بوده ام و روال درس وبحثم به گونه ای بود که در مسافرت ها با ابوی یا در خانه با وجود مصروفیت ها و مشغولیت هایی که به دوشم بود تا سال 1349 صرف میر، جامع المقدمات ، سیوطی ، کتاب کبری فی المنطق ، شرح جامی و حاشیه را تحصیل نموده و فرا گرفتم ، در این سالها به پیشنهاد "حاجی شیخ قاسم علی" که از علما ی مبرز مناطق مرکزی بود به پدرم ؛ مبنی بر داماد شدن اینجانب با صبیه حاجی شیخ ازدواج کردم و با اصرار ایشان پدرم وادار شد که زمینه مسافرت ما را به عراق و حوزه علمیه نجف اشرف فراهم کند که در سال 1350 همراه همسرم و خانواده حاجی شیخ راهی ایران شدیم ، ورود ما به ایران همزمان بود با جشن دو هزار و پانصد ساله رژیم منحوس شاهنشاهی و در عین حال اوج مبارزات ملت مسلمان ایران با خاندان پهلوی .
وقتی که به سوی ایران می آمدیم در کابل شاهد شکل گیری نیروهای مسلمان و خط امامی بودیم که در مدت اقامت در کابل با بعضی از طلاب و دانشجویان برخوردم و آنها آثار امام و دکتر شریعتی را تکثیر می کردند و بعضا آثار را مطالعه می کردم ؛ وقتی وارد ایران شدم در مدت بیست روزی که در ایران بودم از لحاظ روحی نا آرام بودم که چرا چنین فساد و فجایعی در کشور اسلامی مثل ایران و سایر بلاد اسلامی جریان داشته باشد در حالیکه رهبر این امت و مرجع بزرگواری مثل امام خمینی (ره) در تبعید باشد و آثارش را کسی غلنی نتواند بخواند ، اگر ساواک آثار این بزرگمرد را به دست کسی ببیند ، سرنوشتش زندان و شکنجه و اعدام باشد و...
پس از بیست روز اقامت در مشهد و قم و زیارت اعتاب مقدسه بصورت عاجل ( وقت ما هم کم بود ) از مرز خسروی وارد عراق و به کاظمین مشرف شدیم و در آنجا غرق شادی و سرور بودم از اینکه موفق شده ام به این اراضی مقدس پا بگذارم ؛ پس از زیارت کاظمین و سامرا راهی کربلا شدیم .
در کربلا هر آنچه را از واقعه کربلا و قیام مقدس حسینی تا آن زمان در ذهنم نقش بسته بود از پیش چشمانم رژه می رفت و با چشمانی بارانی و اشک آلود زیارت نامه می خواندم و با اشک شوقی که می بارید در پوست خود نمی گنجیدم که حالا کربلایی شدم ، تعدادی از اقوام و خویشاوندان به استقبال ما آمده بودند ، پس از یکی دو روز اقامت در کربلا به نجف اشرف مشرف شدم و سر بر آستان مقدس علوی گذاشتم و در منطقه ای به نام " حنون " اقامت گزیدم و پس از چند روز دید و بازدید دوستان و همشهری ها خدمت " امام خمینی " رسیدم و حامل نامه هایی از والد مرحوم (که وکیل امام در مناطق مرکزی بودند ) و آقای سید عبد الحمید ناصر کابلی بودم ؛ نامه ها را در منزل امام وقتی خدمت ایشان رسیدم تقدیم نمودم ، امام فرمود حالت چطور است ؟ گفتم خوبم ، می خواهم درس بخوانم ، امام فرمود چه تحصیل می کنی ؟ گفتم حاشیه می خوانم ، امام به حاجی شیخ عبدالعلی قره ای و ایت الله رضوانی دستور داد که اسم این سید را برای ورود به حوزه بنویسید و از آنجا با امام تا " مسجد ترک ها " که ظهرها امام نماز جماعت می خواند و درسهایش را هم می گفت رفتیم و نماز ظهر و عصر را به امام اقتدا کردم و از آن پس شهریه ام در حوزه علمیه نجف اشرف از بیت امام و هم از سایر بیوت درست شد و مشغول به تحصیل شدم و بیشتر درسهایم را خدمت آقای موسوی سنگ تختی ، آقای مدرس ، شیخ عیسی محقق و محمدی بامیانی فرا گرفتم و بعضا درسهای خصوصی هم داشتم و درهفته دو شب خدمت امام قبل از رفتن ایشان به حرم می رسیدم و بیشتر با طلاب و روحانیونی محشور بودم که مقلد امام و در خط امام بودند و شبها بصورت مرتب نماز را در مدرسه آیت الله بروجردی پشت سر امام می خواندم و در کنار درس و نوشتن از آثار امام مطالعه می کردم و درسها را مباحثه می کردم ؛ بعضا در حسینیه سجاد جامع المقدمات و سیوطی را تدریس می کردم و از محضر آقای عرفانی و شیخ مدار زائری هم استفاده می کردم و درس خصوصی و تمرین هفتگی با زاهدی بهسودی و محمدی ورس و شریفی و برادران دیگر داشتم .
در امتحانات حوزه نمراتم خوب بود و از در امتحانی که از سوی بیت آیت الله حکیم اعلام شد شرکت کردم ، ولو با مخالفت عده ای روبررو شدم ودر جلسات سخنرانی های امام تحت عنوان " مبارزه با نفس " یا جهاد اکبر شرکت فعال داشتم و سخت در روحیه ام تاثیر می گذاشت تا اینکه در حلقاتی که روحانیون مبارز ایران بصورت محدود در سطح طلاب افغانی به وجود آمده بود شرکت نموده و در اصل به صورت نیروی عملی که آثار امام را پخش می کند در آمدم و با عبدالحسین اخلاقی که فعلا توسط فاشیست های تنظیم نسل نو ربوده شده و از سرنوشتش خبری نیست هماهنگ بودم و غیر مستقیم با حجج اسلام منتظری و دعایی و محتشمی مرتبط بودم و دقیقا در دسته بندی همشهری ها به عنوان مخالف یاد می شدیم .
جهت گیری ام با تشکلی که به وجود آورده بودیم درجهت ساخته شدن و پیگیری مبارزه اسلامی در راستای خط امام بود . منازعات و مناقشاتی که که بر اساس مسایل شخصی و مادی باشد محکوم می کردیم و دو مجموعه را بوجود آورده بودیم که عبارت بود از برادران شهید امینی شیخمیرانی ،این حقیر ، معینی ، صادقی اشترلی ، پسر کوچک رییس یکه و لنگ ، حسینی دیوالک ، رضایی شیخمیرانی ، سرور اخلاقی ، ناطقی پنجابی ، مجاهد پنجابی و سایر عزیزان که در مدرسه بهبهانی بودیم و مجموعه دیگر در " جدیده " در منزل شهید امینی و سایر برادران جلسه داشتند و هفته وار با هم تصمیم گیری هایی را جع به ادامه مبارزه با نظام شاهی افغانستان بود و صندوقی را پایه گذاری کردیم که پشتوانه ای بود برای کتابخانه محمدی (ص) و جمع آوری کتاب را آغاز کردیم .
سرانجام در جلساتی که برگزار می شد مقاله و سخنرانی داشتیم و مرکزیت کار ما در جدیده حسینیه سجاد و منازل دوستان بود و در آنجا آثار امام و سایر متفکرین اسلامی را می خواندیم و پخش می کردیم تا اینکه در سال 1353 ما را همراه تعدادی از برادران روحانی و غیر روحانی اخراج کردند و بنده و خانواده همراه برادر کوچکم " سید محمد " راهی وطن عزیزمان از مرز خسروی شدیم ؛ مدتی ما را در در مرز قصر شیرین اردوگاه نصر آباد نگه داشتند و کتابهای امام را از ما گرفتند و رژیم سفاک شاهنشاهی ( محمد رضا پهلوی ) بدون اینکه بگذارد قم و مشهد را زیارت کنیم و یا در حوزوات علمیه مشهد و قم اقامت بگزینیم بصورت ترانزیتی اخراج کردند و وارد هرات شدیم و در آنجا به مدرسه صادقیه رفتم و با روحانیون هراتی چون شیخ غلام حسین طالب و شیخ اسحاق اخلاقی و... برخوردم و در ضمن با محمودی در آنجا آشنا شدم و چهره ای که از ایشان ترسیم شده بود به عنوان روحانی با استعداد و درس خوانده و دارای اندیشه تند انقلابی بود و من هم در جمع ایشان حضور یافتم و مقداری از سر احساس از عدم احساس مسولیتشان انتقاد کردم ، محمودی را خوش آمد و در مسافر خانه به دیدنم آمد وو مقداری صحبت شد و قرار بعدی را گذاشتیم و راهی کابل شدم ، در کابل مدت یکماه ماندم و مورد استقبال و تشویق اقوام و دوستان قرار گرفتیم و بار اول در تکیه عمومی آقای حجت سخنرانی کردم و یادی از آقای " ضیا " کردم ، خیلی تاثیر کرد چون آقای ضیا پسر آقای حجت در جو مذهبی آن روز خیلی محبوبیت داشت و بعدا در تکیه ترکمن ها صحبت کردم و در تکیه بالای کوه هم صحبت شد و در چهار ده کابل و جاهای دیگر سخنرانی هایی در حد توانم داشتم و در پی آن بودم که نیروهای مبارز آن روز را بیابم که در چهره آقای عالم و صادقی و دیگران تجلی داشت و بعضا موفق شدم آقای شفق را ببینم و صحبت هایی رد وبدل شد و سپس راهی مناطق مرکزی شدم . در آنجا با استقبالی که صورت گرفت مدت بیست روز بودیم که پدرم از دنیا رفت و با مشکلاتی مواجه شدیم و زمستان را حوزه ای دایر کردیم و تعدادی از بپه ها را درس می دادم در حد سی نفر و بهار 54 فرارسید ، سربازی ام برآمد و اینجا بو د که عده ای از دوستان دور و برم را گرفتند سال 54 ماندم و وجوهات را هم جمع کردم و برای سربازی ام به مرکز ولایت غورات رفتم با امتحان و وسائطی مجلا کردم و معاف شدم و در پاییز همان سال راهی کابل شدم تا وجوهات را به ایران برسانم یا به سید عبدالحمید ناصر برسانم که به کابل آمدم و دیدم بردن پول به ایران امکان پذیر نیست و به آقای ناصر تحویل دادم تا ایشان به نماینده امام در قم برساند و برایم رسید تحصیل نماید و خودم هم راهی ایران شدم به صورت غیر قانونی به مشهد آمدم و قم هم رفتم ، با دیدن طلاب و روحانیون و مبارزین بر این تصمیم شدم استوار شدم که به هر قیمت باید به ایران آمد از طرفی درس خواند و از طرف دیگر در دریای خروشان نهضت اسلامی سهیم شد ؛ لذا پس از رفتن به قم و سپری کردن ایام عاشورا و اربعین دوباره راهی وطن شدم ، وقتی به خانه رسیدم آقای راشدی از برادران روحانی منطقه از دنیا رفته بود ، خیلی متاثر شدم و پس از ناراحتی که در خانه به وجود آمد مهاجرت کردم به سوی کابل ؛ در کابل سخنرانی هایی در " حسینیه برهان " و مکانهای دیگر داشتم و نهایتا بهمراه خانواده راهی ایران شدم .
پس از چند روزی به مشهد رسیدیم و با وجود مشکلات عدیده ای که داشتم با تلاشهای فراوان خود را شامل حوزه علمیه نمودم و از آن پس به کلاس درس آقایان صالحی ، شیخ اسماعیل محقق ، ادیب اصفهانی ، امیری ، نصراللهی و دیگران در مدرسه " آقای میلانی " می رفتم ؛ و در عین حال به مطالعه آثار متفکرین اسلامی چون " امام خمینی " ، " آیت الله مطهری " ، " دکتر شریعتی " و " طالقانی " پرداختم و عملا به جمع مبارزین مسلمان افغانستانی پیوستم . در آن روزها تعدادی از نیروها در مشهد به عنوان پیشگامان نهضت اسلامی افغانستان مطرح بودند که بیشتر در مدرسه " جعفریه " وسایر مدارس علمیه حضور داشتند و آثار " جلال الدین فارسی " را در سطح وسیع تبلیغ کرده و می خواندیم و پخش می کردیم .
در خانه ای که اجاره کرده بودم شب و روز بهمراه اخوی مطالعه می کردم و چه روزهایی خوبی بود ، در همان روزها گاهی از طریق بعضی از برادران آثار مبارزین ایرانی را در شرایط خطرناک پیدا می کردم و مطالعه می کردم و نوارهایی از سخنرانان پرشور به دستم می رسید و گوش می کردم و تمام وجودم را شعله هایی از خشم و انزجار نسبت به رژیم های ارتجاعی و الحادی فرا گرفته بود و در آرزوی روزی بودم که مردم ما حرکت کنند و مبارزه اسلامی را آغاز کنیم و بدین شکل بود که انگیزه مبارزه اسلامی در من ایجاد شد و از آن پس سخنرانی های امام و بیانیه های ایشان را پیدا کرده ، می خواندم و پخش می کردم و به نوعی این کتب و آثار را به دیگران هم توصیه می کردم تا اینکه سرانجام مجموعه ای راه انداختیم و با هم مطالعه می کردیم و محور کار ما " صندوق خیریه غدیریه " بود و بعدا صندوق خیریه امام زمان (ع) که در ادامه کار کتابخانه محمدیه شکل گرفته بود .
همزمان با اوج گیری مبارزات اسلامی در ایران در ماه رمضان سال 57 مشغول تبلیغ بودم و شوری که در ایرانیها می دیدم چنان تحریکم کرده بود که سر ازپا نمی شناختم و از شدت شوقی که داشتم ساعتها سخنرانی می کردم و حتی به تهران آمدم و در آنجا شاهد تظاهرات عظیمی بودم که زن و مرد آمده بودند شعار می دادند و فریاد می کشیدند ، آتشی درونم شعله ور شده بود و با خودم می گفتم " کی می شود افغانی ها هم انقلابی شوند و اینگونه راهپیمایی کنند ؟ "
انقلاب اسلامی ایران پیروز شد و من در تمام صحنه های انقلاب در کنار برادران و خواهران ایرانی بودم و تا پای شهادت هم پیش رفتم و بعضی از برادران مثل محمد نبی مبارز در مشهد شهید شد و اکثر طلاب جوان افغانی مثل ما سر صف تظاهرات حضور داشتند و ما همیشه در کنار آقایان " خامنه ای " ، " هاشمی نژاد " ، " طبسی " و... بودیم .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی " گروه مستضعفین " را بهمراه برادران صابری ، موحدی ، ناطقی ، رضایی ، معینی ، صالحی ، اعتمادی ، مهدوی و ... بوجود آوردیم و با گرفتن منازلی و تهیه وسایلی اندک ، جلسات و حلقات فکری راه انداختیم و بصورت تشکیلاتی کار می کردیم بگونه ای که افراد تا مدتی همدیگر را نشناسند ، در مشهد سه باب منزل در اختیار داشتیم و شب و روز می دویدیم و اولین اعلامیه مان را پخش کردیم و مواضعمان را در قبال حکومت کودتا و روس متجاوز اعلام کرده بودیم و پیشنهادهایی هم به نیروهای مبارز داده بودیم که خط مشی ما اسلامی و در خط امام و ولایت فقیه است و بر اساس شعار " نه شرقی ، نه غربی ، استقلال آزادی ، جمهوری اسلامی " عمل می کنیم و می خواهیم مبارزه کنیم و همین اعلامیه هزاران نسخه تکثیر شد و در24 حوت همزمان در هرات و مشهد پخش و چندین بار تجدید چاپ شد که منجر به راهپیمایی علیه کودتای 7 ثور و رفتن به کنسولگری و پایین آوردن پرچم دولت مزدور کابل توسط برادران شد . سخنران برادر صابری بود و خودم مسول راهپیمایی بهمراه برادر موحدی تا آخر مراسم را به نحو صحیحی هدایت کردیم ؛ بدینسان جز معدود کسانی بودیم که باید بصورت حرفه ای عمل می کردیم و اعلامیه هایی را به مناسبت 7 ثور و مناسبت های دیگر پخش می کردیم تا اینکه در نهایت " گروه نصر " اعلام موجودیت کرد ، هر چند در آغاز متوجه نبودم تا اینکه آقای " مزاری " و " سید اکبر صالحی " به مشهد آمدند و تمایل داشتند با ما بنشینند و تا ما جذب یکی از جریانها شویم و یا جریانی را به وجود بیاوریم که موافقت نشد و جلسه به بعدها و شناسایی نیروها موکول شد و در ضمن گروه مستضعفین برای آقای مزاری و صادقی و ... معرفی شد لذا دوباره آقای مزاری برای جذب ما به مشهد آمد که نپذیرفتیم و برای بار سوم " شهید موحدی " به مشهد آمد و طی جلسه ای که با ایشان داشتیم تصویب شد که " مستضعفین " و " نصر " با هم کار کنند و دفتر مشهد را راه انداختیم و مسولیت ها مشخص شد و خودم مشغول برگزاری جلسات آموزشی شدم و دو سه حلقه از جلسات را اداره می کردم و تعهد خاصی در خودم احساس می کردم و انگیزه ای دینی ، مذهبی در من وجود داشت که وقت و ناوقت نمی شناختم ، اکثر اوقات در دفتر بودم و مسافرتهایی هم به تهران و قم داشتم و نهایتا برادر موحدی در مرکزیت سازمان قرار گرفت (به نمایندگی از گروه مستضعفین ) و خودم رابط مرکز و بقیه برادران بودم تا اینکه پس از مدتی به پیشنهاد برادران مزاری ، شفق و عرفانی در مرکزیت قرار گرفتم . جلساتی را پیرامون مسایل مختلف سازمان در قم منزل صادقی و حسینی دایر می کردیم تا اینکه کنگره ای تشکیل شد و مسولین تصمیم گرفتند داخل بروند و آقایان " خلیلی " ، " افتخاری " ، " دکتر معصومی " ، " ناطقی " و " موحدی " بعنوان نماینده انتخاب شدند و از آن روز برادران راهی داخل شدند و ما در سال 60 داخل رفتیم که مسایلی پیش آمد که در دست نوشته هایم داخل کتابها هست و تحولات سال 60 و مسایل مناطق مرکزی و نقشی که جمع ما در ایجاد حرکت فرهنگی داشته ایم که لازم به تکرار نیست ؛ در سال 1361 بازگشتم و با تصمیم گیری برادران مزاری ، صادقی ، شفق ، صابری ، عرفانی و خودم اصلاحاتی در سازمان به وجود آمد و عناصری چون " افتخاری " و " اخگر " بخاطر نا همسازی با مواضع اعتقادی از سازمان اخراج شدند و تعیینات جدید در داخل و خارج انجام گرفت و شرایط مساعد برای رشد جریان سازمان دوباره فراهم شد و خودم در شکل دادن به جمع نیروهای خط امام در سال 1361 نقش موثری داشتم .

با فعالیت برادران در سال 1363 اعزام صورت گرفت و سازمان در اکثر مناطق شکل گرفت و همینطور اعزام سال 64 در رشد سازمان تاثیر فوق العاده داشت و ما هم تلاش می کردیم و برایم مطرح نبود در مرکزیت باشم یا پایین تر باشم و خودم را در معرض ابتلائات گوناگون و تکفیرها و تفسیق ها قرار دادم ، به گونه ای که خیلی از وقتها به من اهانت می شد ، همچنین به سایر برادران و در سخنرانی ها و جلسات متعددی که برگزار می کردیم بی محابا تحلیل و ارزیابی ام از مسایل و مواضع فکری مان در تبعیت از خط را امام اعلام می کردم و و اکثرا در مشهد ابتکار عمل با خودم بود و " کتابخانه رسالت " به همین منظور تاسیس شده بود و با زحمات فراوان و پول جمع کردن و امکانات گرفتن از نهادها و مهاجرین برای " کتابخانه رسالت " آنجا را سروسامان دادیم تا پشتوانه تبلیغی و فرهنگی برای برادران باشد که به حق اگر طبق اساسنامه ای که تنظیم شده عمل شود ؛ کتابخانه می تواند محور مهم و فعال تبلیغی و فرهنگی بخش وسیعی از نیروها باشد که امیدوارم با آن احساس صادقانه ای کع داشتم و دارم و امیدی که به " رسالت " بسته بودم ، اگر خودم نبودم آیندگان و آنهایی که اخلاص و صداقت افرادی مثل ما را درک می کنند رسالتشان را در رسالت بصورت اصولی انجام بدهند و اینک آرمانم :
الف ) شعارهای اصلی و محوری انقلاب اسلامی . نه شرقی ، نه غربی ، استقلال ، آزادی و جمهوری اسلامی ؛ که برادران بر این اساس حرکتشان را عیار کنند و به این شعارها تحقق عینی ببخشند .
ب ) تبعیت از خط امام که امروز مظهر آرمان همه مستضعفین عالم است و تنها راه نجات برای ما پیروی راه امام خمینی است و سازمان نصر و سایر نهادها هم در این راستا باید گام بردارند ، هرگاه تجلی کاملی از شعارهای اصلی انقلاب اسلامی و ارزشهایی که در وجود امام است شوند ، می توانند سرنوشت " انقلاب اسلامی افغانستان "را رقم بزنند و موضع گیری سخت سازمان در شرایط حساس فعلی حکایتگر از خط امامی بودنشان است .
ج ) صداقت و اخلاص در مبارزه و صمیمیت که در جمع مبارزین باید وجود داشته باشد .
د ) معنویت و روحانیت به گونه ای که یک مجاهد با خواندن دعاهای ماثوره و بریدن از مادیات و صیقل دادن روحش ، با اتکا به خدا راهش را ادامه بدهد و همین جاست که فکر و عمل و عقیده و ایمان در هم می آمیزد و از مومنین و متعبدین و مجاهدین مخلص ، آهن های گداخته ای در مبارزه با کفر جهانی می سازد و اینجاست که رمز عملیات انتحاری حزب الله لبنان و مدافعان خلیج فارس و نصری ها (نصری های راستین ) در افغانستان را در می یابیم که در اوج معنویت ها و پیوستن به خدا با ادراکات متعالی روحانی ، خدا را می بینند و اولیا الله را می بینند و انبیا و امامان معصوم را در انتهای کمالات الهی می بینند و می شناسند و دیوانه وار به جبهه می روند .
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
می خواهند در مبارزه حق و باطل دائمی در تاریخ ، پیرو راستین رهبرشان باشند ( پیرو امامشان )
هـ ) در شرایط فعلی که همه کفر جهانی در مقابل انقلاب اسلامی متحد شده اند و در افغانستان روسها و دولت مزدور با ترفندهای شان می خواهند ملت ما را به سازش بکشانند و منفعل کنند ، تنها راه ، ادامه مبارزه اسلامی و سازش ناپذیری است که این با روح انقلاب اسلامی سازگار است و آنهایی که از سازش و مذاکره صحبت می کنند با روح اسلام و نهضت اسلام آشنایی ندارند و بیگانه اند و چهارنعل بسوی قدرت و ریاست می تازند و مردم ما باید آنها را بشناسند .
برای ما آنچه مطرح است ، تداوم انقلاب اسلامی است ولو اینکه سالها طول بکشد و به پیروزی برسیم یا نرسیم ؛ آنچه مهم است عمل به تکلیف الهی است نه چیز دیگر .
نوشته ام را در اینجا کوتاه می کنم و به فرصت دیگر با تامل بیشتر و انعکاس ریز قضایا و سرگذشتم موکول می کنم ( اگر زنده ماندم ان شا الله )
از زندگی و مال دنیا چیزی ندارم ، حدود سیصد و پنجاه هزار تومان بدهکارم که اکثرا به خاطر کارهای عملی و اجرایی بوده است .
آنطوری که شایسته است به خانواده ام نرسیده ام و از این لحاظ پیش خدا و بچه هایم احساس خجلت و سر افکندگی می کنم .
در این سفر اخیر در جمع برادران سازمان (شورای مسولین ) بدهکاریم را مطرح کردم ، حجه الاسلام حسینی گفتند : اگر زنده برگشتی که خوب ، و الا تامین می کنیم . لیست بدهکاریهایم دست اخوی است و وصی ام اخوی است با نظارت حجج اسلام مزاری و حسینی .
کتابهایم مربوط به اخوی است و ر طوری که خودش صلاح می داند از آنها استفاده کند و نشریات و اسناد پایه ای شود برای اسناد انقلاب اسلامی که در این رابطه اخوی ام " سید محمد " بچه هایم را فعال کند و تربیت کند و دست نوشته ها و خاطراتم را به عنوان سرگذشت یک طلبه افغانی مقلد قلب تپنده مستضعفان جهان " امام خمینی " تنظیم کرده و در معرض افکار عمومی قرار دهد و فراز هایی از زندگیم را که در آن برادرم همراه و راهیارم بوده باید منعکس شود : 1- مسافرت به نجف 2- پس از نجف در افغانستان و مهاجرت به ایران و مسایل خانوادگی و ابتلائاتی که بوده 3- پس از آمدن به مشهد و رفتن به داخل در سال 1360 و مسایلی که پیش آمد و زندان و گرفتاریها و ... 4- آمدن دوباره به ایران و مسایلی که پس از قربانی شدن اخوی ام " سید ضیا " از ناحیه شورا و دوستان نا آگاه و نادان بر ما گذشت و همزمان با سفر مکه و روحیه گرفتن از خانه خدا و مراسم حج و مسافرت اخوی به داخل 5- با مطرح شدن سازمان و رشدش عده ای هار شده اند تا موقعیتی دست و پا کنند و ما را در معرض قضاوت های غیر اسلامی و تهمت های نا روا قرار بدهند و به اخوی که استعداد آینده نهضت اسلامی افغانستان است ضربه حیثیتی وارد کنند و در حوزه او را به صورت وارونه جلوه بدهند و به داخل کشور نامه بنویسند و جو سازی کنند و ... 6- سرانجام هجرت کنونی ام . اینها باید نوشته شود و لا اقل صداقت ها ، اخلاص ها ، فداکاریها و مظلومیت ها در معرض افکار عمومی قرار بگیرد .
بچه هایم ؛ فاطمه آرام و محجوبم ، اسدالله زیرک و هوشیارم ، معصوم جرات مند و درس خوانم ، روح الله خموش و دوست داشتنی ام ، زینب خوش خنده ام ، جمال بیدار و روشنایی بصرم و همسر متدین و فداکار و حزب اللهی ام ؛ از شما می خواهم که بر من ببخشید از اینکه برای شما پدر مهربان و همیشه در کنار شما و تامین کننده خواسته های شما و همسری که بتوانم در کنار شما آرام بخش قلب و دل شما باشم نبودم و آنچه را همسرم وقتی خداحافظی کردم به من گفت ، من لایق آن نیستم ؛ اگر باشم کاملا تعهد می کنم .
ای مادر مهربان که سراسر وجودت بر پایداریت در برابر سختی ها برای اینکه ما درس بخوانیم و تربیت شویم شهادت می دهد و همیشه مشکلات نبودن ما را و هجران ما را به خاطر خدا تحمل کردی ، امید وارم این بار همان طوری که خودت مادر شهید چمران را مثال زدی ، همچنان پایدار و مطمئن باش که در حیطه قدرت و ملک خدا هستم .
و این همه را به برادر اندیشمند و مجاهد عالیقدر و مرادم " سید محمد سجادی " در طول مدتی که با هم بوده ایم قولا و عملا گفته ام .
به امید تکمیل نوشته ناقصی که پیش رو دارید ، این ها را با عجله تمام در زاهدان دفتر سازمان نصر نوشتم ، مرا می بخشید و به همه دوستان و همفکران و اقوام سلام رسانیده و برایم حلالیت می طلبید و برایم نماز و روزه می خوانید و می گیرید و از طلب کارانم و همه آنهایی که به نحوی محشور بودم حلالیت بخواهید .

اگر شهادت که لایقش نیستم نصیبم شد ، در مراسم من دسته های سینه زنی و عزاداری حسینی را دایر کنید و فریاد " یا حسین " سر دهید و آنچه مرا وادار ساخته برای این کارها ، عاشورا ، کربلا و نهضت حسینی است که در انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی تجلی یافته است .
والسلام _ سید عبدالحمید سجادی – 14/4/1366